شیطان به جلد شیرین و فرهاد می رود
 
چه دوس دارین
معماري روانشناسی طنز تجارت آینده زندگی
 

شیطان به جلد شیرین و فرهاد می رود "طنز زندگی!"

من که بعید می دانم تنابنده ای پیدا بشود و حداقل یک بار هم که شده این جمله «پدر عشق و عاشقی بسوزد!» را در زندگیش نگفته و صد البته پشت بندش سری تکان نداده و آهی جانسوز از اعماق وجودش برنیاورده باشد!

گیرم، شما لب به اعتراض بگشایید و چشمهایتان را بدرانید که: نه بابا، ما که اصلاً توی این خط و ربطها نبوده و نیستیم و محال است لحظه ای به این چیزها فکر کرده باشیم؛ چه برسد به اینکه جمله ای بر این منوال و سبک و سیاق و یا در این حول و حوش بر زبان آورده باشیم!حالا اگر زیاد اصرار دارید و یا اگر به قول معروف حسابی دو آتشه باشید، حرفی نیست و زیاد پاپیچتان نمی شوم. فقط چنانچه به تیرج قبایتان برنخواهد خورد لطف نموده و کمی به عقب تر برگردید و بروید توی نخ سالهای گذشته تان و بخصوص سری بزنید به آن دورانی که شور و شر و حال و هوایی داشته و سر و گوشتان به قول معروف می جنبید و گاه گاهی فیلتان یاد هندوستان می کرد.

آن وقت خواهید دید که ای داد و بیداد، شمایی هم که محکم و استوار و رسوخ ناپذیر در مقابل دم گرم عشق و عاشقی سر فرود نمی آوردید؛ همچی بفهمی نفهمی لبخندی از سر عنایت نثار فرموده اید!

باری، شما صلاح کار و بارتان را بهتر می دانید و من هم فضول روزگار کام و ناکامیتان نیستم و اصلاً منظورم از این حرفها چیز دیگری است.

من می خواهم بگویم تا بوده و بوده، بالاخره در هر دوره و زمانه ای، عاشقانی سینه چاک و دل خسته قد برافراشته اند و چون به وصالشان نایل نمی گشتند، فی الفور به یاد عاشق و معشوقهای نامی و زبان در کرده ورد زبانها می افتاده اند و از یاد شوربختیهای آنان دمی به تسلی می افتادند و یا گرومبی توی سرشان می کوبیدند: که ای دل غافل، اگر ما به وصل یار نایل نگشتیم آن بدبختها هم دست کمی از ما که نداشتند، هیچ، بسی بدبخت تر بودند.

بعد می رفتند سراغ کتابها و دوباره و سه باره و ده باره، مصیبتها و پیچ و خمهای بی مروت این راه را مرور می کردند و دِ حالا اشک نریز پس کی اشک بریز!

و باز می دیدند نخیر، کتاب هم افاقه نمی کند. پس هر روز اول صبح و خروسخوان تا که از خواب بلند می شوند، دست و روی نشسته و اول بسم اللهی، چهار زانو به فکر فرو می روند و چپ و راست آه می کشند شاید که ریشهای دلشان اندکی رو به بهبودی نهد!

از آن طرف، حسابش را بکنیم، مگر ما چند عاشق و معشوق با کرّ و فرّ و بی مثل و مانند و زبانزد داریم. اول و آخرش را حساب بکنید و خوب بتکانید، شاید تعدادشان از تعداد انگشتان دست تجاوز نکند. یک لیلی و مجنونی و یک شیرین و فرهادی و خسرو و شیرینی و چندتایی فله، اینور و انور !بنابراین عاشق شکست خورده ما چنانچه در زمره جنس ذکور باشد، می رود سراغ عکس لیلی و شیرین و اگر از طایفه اناث باشد، که عکس فرهاد و خسرو را قاب می کرد و با میخ بالای سرش می کوبد. اما، خودمانیم، تا به حال شده شما عکس واقعی این عشاق نامدار را در جایی یا در کتاب و مجله ای دیده باشید؟ (به گمانم طرح و اتودی و یا زیراکسی از شکل و قیافه شان کسی ندیده باشد، چه برسد به عکس سیاه و سفید و یا 4×6 و 12×9 و بالاتر و رنگی و لیزری و امثالهم) بنابراین مسلما جوابتان منفی است.

پس شک نداشته باشید، عاشق و معشوقهای موضوع بحث خودمان، الکی عکس یار خودشان را قاب می گرفتند و برای اینکه از دم عاشقیشان دنیایی بسوزد به این و آن می گفتند این مثلاً فرهاد است یا شیرین است! طرف هم که در تمام عمرش دک و پوز آن نامداران را ندیده بود به نشانه همدردی سری می جنبانید و با صدایی غمناک زیر لبی می گویند: «آخیش، بمیرم براشون، طفلکیها، چه عاشق و معشوقهایی بودند! اگر دستم به آن آدمهای شقی برسد که نگذاشتند این جوانهای ناکام به کام شوند؛ می دانم باهاشان چکار کنم.»خواهران و برادران گرامی و عشاق ناکام گذشته و حال و آینده!

غرض از این همه مقدمه چینی و صغری کبری کردنها، رسیدن به اینجا بود که خیالتان تختِ تخت باشد، منم همچون شما هرگز قیافه این عشاق نامدار را که ندیده ام، هیچ، چنانچه در کوچه و خیابان و کوی و برزن بهشان بربخورم، بی خیال از کنارشان رد می شوم و راهم را می کشم می روم آن طرف خیابان. انگار نه انگار که اینها همانهایی هستند که صفحه ها در اوصافشان سیاه کرده اند و چه جوهر و مرکبهایی که در وصفشان بر کاغذ نخشکیده است!

بنابراین تمام ماجرایی که مربوط به نفوذ شیطان لئیم در جلد شیرین و فرهاد (از بزرگان عشق و عاشقی و معروف و مشهور نزد عام و خاص) می باشد و حال برایتان مو به مو تعریف می کنم، بی رؤیت چهرگان این دو عزیز شریف بوده و روراستش، همین طوری صدایشان از گوشم گذشته است. اما اصل قصه:

روزی، روزگاری، شیطان بدریخت و شمایل و اکبیری (که معرف حضور همگان می باشد) خمیازه ای کشیده و دوربین می کشد. از بخت بد شیرین و فرهاد صاف توی دوربینش نشستند. شیطان بشکنی زده و پیش خود می گوید: جانمی جان! اینها همانهایی هستند که پی شان می گشتم.

پس دوربینش را کناری گذاشت و بال بال زنان خود را مثل برق و باد در طرفة العینی به آن دو بخت برگشته از همه جا بی خبر می رساند. سپس خودش را باریک کرده و همچون یک جوجه تیغی نابکار، کم کم رسوخ می کند توی جلدشان، و زمانی که درست و حسابی توی جلدشان جاگیر می شود، شروع می کند به تیغ پرانی به این ور و آن ورش.

تا این می شود شیرین رو به فرهاد می کند و می گوید:

ـ فرهادجان، بسکه توی این کتاب نشستم و از جام جم نخوردم، به خدا پوسیدم. آخه تا کی همین طوری خشک بنشینم؟ نه هایی، نه هویی، نه سری، نه صدایی! آخه منم ناسلامتی آدمم. دلم می خواد هوایی تازه کنم. جانِ شیرین، بیا قبول کن و از توی این کتاب بزنیم بیرون. برویم ببینیم توی این دنیای به آن بزرگی چه خبراست. اگر هم دیدیم دنیا به مزاجمان سازگار نیست، جَلدی می دویم و تند برمی گردیم سر جای اولمان و تا آخر عمرمان از سر جایمان تکان نمی خوریم.

فرهاد که چون جان شیرین، شیرین را دوست دارد و هرگز به او جواب رد نداده است، می گوید:ـ شیرین جان، از تو چه پنهان، منم خود، حسابی خسته شده ام. قربان کلامت، چه خوب شد خودت پا پیش گذاشتی. این پا و آن پا می کردم و نمی دانستمچه جوری سر صحبت را باز کنم. باشد. می رویم سر و گوشی آب می دهیم. به قول تو اگر دیدیم جای اولمان بهتر است سر و ته می کنیم جای اولمان. قربان تو خانم چیزفهم! نشد، برمی گردیم و همین جا توی کتاب خودمان تا آخر عمر بیتوته می کنیم.

بعد با خوشحالی دست شیرینش را گرفته و دوتایی از کتاب می پرند بیرون. همین که پایشان به دنیا باز می شود، نفس عمیقی کشیده و هوای دور و

اطرافشان را تا آنجایی که جا دارد توی ریه هایشان می کشند. شیرین که از ذوق و شوق، سر از پای نمی شناسد به فرهاد می گوید:

ـ فرهاد عزیزم، حالا کجا برویم. ما که جایی نداریم تا تویش زندگی کنیم.

فرهاد که سینه را جلو داده است با غرور مردانه اش جواب می دهد:

ـ فکر اونشم کردم. می ریم خونه بابای من.

شیرین تا که این حرف را می شنود یکی از آن نگاههای معروفش را به علامت تشکر و سپاسگذاری نثار فرهاد می کند و می گوید:

ـ وای، چه عالی! چقدر فکر تو خوب کار می کنه. پس بیخود نبوده من عاشق و کشته مرده تو شده ام!

بگذریم، و به این ترتیب آن دو دلداده به طرف خانه پدر فرهاد روانه می شوند.

چند روزی را در آنجا برای خود حسابی خوش بودند و می خوردند و می خوابیدند تا اینکه شبی، زمانی که می خواستند بخوابند، شیرین سر در گوش فرهاد برد و گفت:

ـ فرهاد، امروز که تو خونه نبودی شنیدم مادرت به پدرت می گفت: آخه اینا تا کی می خوان اینجا بمونن؟ مگه چشم ندارن ببینن چه اوضاعیه، چرا دیگه نمی رن پی کار و بارشون؟

از این حرف فرهاد یکه ای می خورد و در فکر فرو می رود. شیرین پشت بندش می پرسد:ـ خوب، نظرت چیه، چیکار می کنیم؟

فرهاد سر بلند کرده و می گوید:

ـ خیالی نیس، فکر اینجاشم کردم. چند صباحی هم می رویم خانه پدر و مادر تو.

شیرین همراه با لبخند شیرینی با خود می گوید:

ـ آه، چه عالی!

چه دردسرتان بدهم، فردای آن روز، آن عشاق زبان در کرده و نامدار، همچون دو پرنده سبکبال، عزم خداحافظی از خانه پدر مادر فرهاد کرده و عازم خانه پدر و مادر شیرین شدند. اما، چند روزی را که در آنجا به خوبی و خوشی می گذرانند، شیرین به گوش فرهاد می رساند که پدرش غریده است: من دختر شوهر ندادم تا برگردد سر جای اولش و زیر بغلم بنشیند و پُر رو کرده، یک نان خور اضافی هم یدکی با خودش بیاورد.

کار به اینجا که می رسد آن دو کم کم حالیشان می شود آمدن توی دنیا و زندگی کردن با آدمیان آن طوری هم که فکر می کردند کار سهل و ساده ای نیست. بنابراین به چاره جویی می افتند تا یک گل جا از خودشان داشته باشند.آن قدر فکر کردند و فکر کردند و حرف زدند و حرف زدند، تا به این نتیجه رسیدند که باید آستینهایشان را بالا زده و هر جوری شده اطاقی برای خودشان دست و پا کنند. با قرض و قوله و کلی منت و بعد از کلی دوندگی، عاقبت اطاقی در حد و حدود پولشان در حومه شهر و در ارتفاع 1800 متری از سطح دریا پیدا کردند.

جانم برایتان بگوید، شیرین خانم که داشت حساب کار دستش می آمد و از رؤیاهای شیرینش عقب نشینی کرده بود؛ در اطاق سرد و خالی زانو به بغل گرفته و در اندیشه ای سخت فرو می رود. اما آقای فرهاد که تحمل این حالت شیرینش را نداشت، نگران و مضطرب می پرسد:ـ هان! ترا چه شده است، شیرینم؟

شیرین تا این کلمات محبت آمیز را می شنود، آماده می شود تا بزند زیر گریه که فی الفور به یاد می آورد فرهاد تحمل دیدن گریه اش را ندارد و گریه شیرین همان و هجوم فرهاد به طرف طناب دار و حلق آویز کردن خود همانا! بنابراین با سختی بسیار گریه اش را فرو خورده و می گوید:

ـ خوب، خودت که می بینی، این که گفتن ندارد!

فرهاد با اراده ای پولادین بار دیگر سینه مردانه اش را جلو داده و با صدایی کلفت کرده می گوید:

ـ فکر اونجاشم کردم!

شیرین از جایش می جهد:

ـ چه فکری، فرهادجانم؟

ـ از فردا می افتم پی مسافرکشی!

و از فردایش، دوباره افتادند پی قرض و قوله و منت از این و آن تا که پول ماشین قراضه ای را گرد آوردند و فرهاد شد مسافرکش مردم.

این که می شود از آن زمان به بعد، فرهاد نیمه های شب خسته و کوفته از مسافرکشی می رسید خانه ـ که در آن وقت بی وقت شیرین بهتر از جانش، در خواب ناز فرو رفته ـ اما وضعشان بفهمی نفهمی سر و سامانی گرفته و کم کم شروع کردند به خرید اسباب و اثاثیه ای و خرت و پرتی برای خودشان.

شیرین هم که دیگر آن دختر چشم و گوش بسته توی کتابها نبود، زنهای در و همسایه و شهر و سر و وضع و مال و منال و زندگیشان را می دید، پیش خود می گفت: به به، چشمم روشن، چرا باید منی که شیرین مشهور و بی مثالم که هر مردی توی خوابش آرزویش را دارد؛ وضعش این طوری بی ریخت باشد؟ ... همه اش تقصیر این فرهاد بی عرضه و بی دست و پاست. حالا می دونم چکارش کنم ...

از آن طرف، فرهاد هم که تا قبل از این فقط شیرین خانم را می شناخت آن هم توی کتابها؛ حالا با هر چرخی توی شهر دهها شیرین ـ و شاید توی دلش می گفت صد بار بهتر و خوش آب و رنگتر از شیرین خودش ـ به چشمش می نشست. پیش خود می گفت:

ـ ای بابا، ما رو ببین دلمان را خوش کرده بودیم به این خاله شیرینمان و فکر می کردیم خدا یکی و زن یکی و آن زن هم فقط، شیرین خودمان. بیا، شهر شیرین بارونه ... زیر هر سنگی رو برمی داری یه شیرین روبه رویت سبز می شه ... ای بخشکی شانس ... بدجنس، نمی گذاشت از توی کتاب بیام بیرون؛ می ترسید چشمم به این شیرینها بخوره و هوایی بشم ... حالا هم که برام یاد گرفته نق می زنه و غر غر می کنه ... یه روز می آرمش توی شهر و خوب می گردونمش تا پُر دلش بدونه شهر پر از شیرینه، این شیرین نشد یه شیرین دیگه ... واله، ما رو ببین عمر و جوونیمونو به پای کی هدر دادیم، فکر می کنه خانم تحفه نطنزه!

چه دردسرتان بدهم، شیرین خانم با آن فکرها و آقافرهاد با این فکرها، توی دلشان برای هم خط و نشان می کشیدند تا آن شب سرنوشت ساز در رسید که فرهاد آمد خانه.

طبق معمول نصفه های شب بود و فرهاد با سگرمه های تو هم و شیرین با توپ پر برخلاف قاعده عشق و عاشقی، منتظر کمترین بهانه ای بودند تا بپرند به جان هم.

شیطان خودمان را هم می گویید راست راست نشسته بود و در شوق و اشتیاق به جان انداختن این دو عاشق و معشوق سابق می سوخت و لحظه شماری می کرد. شیطان سر عاشق خور دو بهم زن، ناخنک می کشید و گاهی توی گوش این و گاهی توی گوش آن چیزی می گفت. خلاصه، دل توی دلش نبود تا هر چه زودتر جنگ و مرافعه راه بیفتد و خودش بنشیند گوشه ای و سیر دلش تماشا کند.

بالاخره این شیرین بود که طاقت نیاورده و با توپ پر گفت:

ـ آهای فرهاد، تا فردا فرصت داری برام یه دست ظروف چینی 260 تیکه بخری. خریدی که خریدی و گرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!

فرهاد تا این را شنید گر گرفت و مثل ببر زخم خورده به طرف شیرین براق شد و بدین ترتیب بود که در تاریخ نوشته اند برای اولین بار میان این دو عاشق و معشوق افسانه ای، آنچه نباید گفته شود گفته شد و آنچه نباید رد و بدل شود رد و بدل شد.

در اینجا اجازه می خواهم به حرمت تمام عشق و عاشقهای توی دنیا از بیان چند و چون کلمات و جملات گفته شده صرف نظر بنمایم تا که شاید این حرمت سر جایش بماند و لکه دار نشود.

باری، آن دو پس از یک دعوای مفصل و جانانه و چنگ و دندان نشان دادن به هم، برای اولین بار در زندگی عاشق و معشوقیشان، قهر کرده و رفتند خوابیدند. و از آن شب به بعد هم

در قهر و ناز به سر می بردند تا که خورد و فرهاد بخت برگشته تصادف کرد و ماشین زوار در رفته اش بالکل از حیّز انتفاع خارج شد.

این که شد به اجبار شروع کردند به فروختن خرت و پرتهای زندگیشان و دوباره وضعشان مثل اول و بدتر از روز اول شد.در همین شش و بش فقیری و نداری بود که یک شب شیرین رو به فرهاد کرد و گفت:

ـ فرهاد، می گم، یادش بخیر آن زمانهایی که توی کتابها بودیم و برای خودمان حسابی کیا بیای داشتیم و همه حسرتمان را می خوردند. مگه بد واسه خودمان خوش بودیم؟ بر شیطان لعنت که پاپیچمان شد و مجبورمان کرد سر از دنیا در بیاوریم!

فرهاد که بعد از مدتها لبخندی به لب می آورد گفت:

ـ آی گفتی، شیرین جان. منم روزی صد مرتبه این شیطان بی دین و ایمان رو لعن و نفرین می کنم. همین شیطان بود زیر پایمان نشست و وسوسه مان کرد از توی کتاب بیاییم بیرون.

شیرین که می دید کم کم دارند همان شیرین فرهاد سابق می شوند، گفت:

ـ حالا چی می گی؟ موافقی برگردیم سر جای اولمان؟

ـ البته، شیرین جان بهتر از جانم.

و بدین گونه آن دو دستهای هم را گرفته، چشمها را بسته و جستی زده و خزیدند توی کتاب، سر جای اولشان و تا آخر عمر به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.



درباره وبلاگ

به وبلاگه خودتون خوش آمدین
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان چه دوس دارین و آدرس amrican.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 1725
بازدید کل : 50941
تعداد مطالب : 160
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 2



>